قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

دلم تنگه

چقدرا ینجا سوت و کور شده...


یادت به خیر اولین وبلاگ عمرم!!


حالا سرم با دوتا وبلاگ پرطرفدار دیگه گرمه...


بهت سر نمیزنم...بیمعرت شدیم این روزها..

واقعا چرا؟؟

چرا بعضی وقتها که از کسی انتظار نداری بی محبتی میبینی؟؟


چرا بعضی وقتها غرورت زیرپای یک نفر له میشه؟؟


چرا بعضی وقتها که همه چی سرجاشه یک اتفاقی می افته که اصلا انتظارش رو نداری؟؟


سعی میکنم یک طوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیافتده...

به نام خودش.

اگه بخوام بگم چه احساسی دارم،حتما هیشکی توجه نمیکنه.

....

احساس میکنم توی یک استخر پر از آبم که هر لحظه بیشتر به کفش نزدیک میشم و نمیتونم بیام بالا..

هرچی بیشتر دست و پا میزنم بیشتر فرو میرم..

نمیتونم دستم رو به چیزی بگیرم و خودمو نجات بدم..

ولش کن..

برای کسی مهم نیست..!!

صدای باد

به نام او که میخواهمش..


کاش می توانستم در باد فریاد بزنم...

فریادی که از سر بغضی است که نمیتوانم آن را فروببرم..
میخواهم در باد فریاد بزنم تا باد صدای من را به آسمانها و به گوش خدا برساند..
میخواهم صدایم را بشنود شاید به یاد روزهای قدیم،نوازشم کند..
شاید به خاطر محبتی که بینمان بوده،دستی بر سرم بکشد و آرامم کند..
شاید دلش برایم تنگ شده باشد و بخواهد دوباره به من عشق بورزد..

خدایا ..نمیدانی چه روزهایی را پشت سر میگذارم..
روزهایی که پر از نگرانی و پریشانی است..
روزهایی که میخواهم با کسی سخن بگویم اما گویا نمی یابم..
نمی یابم کسی را که بتواند مرا بفهمد و درک کند..
کسی که با تمام وجود دوستم بدارد و نخواهد مرا سرزنش کند..
کسی که قلبش با تمام وجود برای من باشد..
خدایا..
حال و روزم را میبینی..
دیگر بس است تنهایی..دیگر بس است چشم دوختن به دری که امیدی به باز شدنش نیست..
دیگر بس است خیره شدن به آسمانی که امیدی به بارش آن نیست..
خدایا..
تنها تو را دارم ..
شب های تار و روزهای تاریک زندگیم را به تو میسپارم..
از اینکه نمیتوانم در جاده پر پیچ وخم زندگی اندکی درست حرکت کنم،نالان و درمانده هستم..
از اینکه باید، نشانی راه درست را، از هر رهگذری که خودش هم نمیداند به دنبال چیست،بپرسم،در عذابم..
از اینکه باید هر روز بیدار شوم و به این فکر کنم برای کدام اشتباه نکرده ام مجازات خواهم شد، و برای کدام آرزوی محقق نشده ام افسوس خواهم خورد،در عذابم..
میدانی که چقدر دوست دارم،آغوش پر مهرت را بگشایی، تا این کودک از همه جا مانده بیاید و تو را در آغوش بگیرد..
از زندگی بی بار و توشه ای که برای خودش ساخته بگوید..
از پشیمانی روزهایی که به امید رسیدن به سراب آرزوهای رنگارنگ بی انتها،میدوید و هر چه تلاش می کرد نمیرسید،بگوید...
تمام لحظه های عمرم را برای شاد بودن،زندگی کرده ام..

حال که باد، صدای بغض بشکسته مرا برایت می آورد،فقط برای لحظه کوتاهی که شده،این دخترک سراپا دردمند را دریاب..
بیا و باری دیگر دستان پر مهرت را بر سر و روی خاکی و پر از محنت او بکش..
بگذار اندکی برایت در دل کند..
میخواهمت..بیشتر از همیشه..مرا دریاب..

عصر جمعه...

به نام آفریننده بهترین بندگان عالم هستی..
خیلی زیباست.....خودم لذت بردم..گفتم بگذارم خلق الله هم لذت ببرند..
دست نویسنده اش درد نکنه..

عصر یک جمعه دلگیر ,دلم گفت بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟چرا آب به گلدان نرسیده است ؟چرا لحظه باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است . بگو به حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است ؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟ دل عشق ترک خورد. گل زخم نمک خورد ;زمین مرد; زمان بر سر دوشش غم اندوه به انبوه فقط برد , فقط برد , زمین مرد, زمین مرد, خداوند گواه است ,دلم چشم به راه است ;ودر حسرت یک پللک نگاه است ;ولی حیف نصیبم فقط آه است وهمین آه خدایا برسد کاش به جایی .... برسد کاش صدایم به صدایی ..... عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس ,تو کجایی گل نرگس ؟ به خدا آهِ نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم ,زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز وشب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت نکند باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدایت ای ماه ! بیا, بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس واین روضه واین بزم تویی اجرک آلله ! عزیز دو جهان یوسف در چاه , دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده ,خاکستر پر پر شده, همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراجْ نفس ,گشته هوایی وسپس رفته به اقلیم رهایی; به همان صحن وسرایی که شما زائر آنی وخلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب وبلایی; به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ,نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفتر ,غزل ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد...... تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی, شده ام باز هوایی .... گریه کن وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم وخودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است, به گستردگی ساحل نیل است,و این بحر طویل است وببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است که این روضه ی مکشوف لهوف است ; عطش بر لب عطشان لغات است وصدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است ,وارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ;و ولی حیف که ارباب ((قتیل العبرات )) است ; ولی حیف که ارباب ((اسیر الکربات)) است; ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه یار است وزنی محو تماشاست ز بالای بلندی ,الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال وسپس آه که ((الشمرۥ...)) خدایا چه بگویم که ((شکستند سبو را و بریدند))... دلت تاب ندارد به خدا با خبرم, می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی,تو خودت کرب وبلایی; قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی ,تو کجایی... توکجایی....
 التماس دعا وبه امید ظهورش