داستانک های من

نوشتن را دوست دارم...

داستانک های من

نوشتن را دوست دارم...

تنها

این روزها که می گذشت،احساس تنهایی زیادی می کرد.

احساس می کرد یک نفر داره خفه اش میکنه..

احساس می کرد توی یک دایره پر از آب گیر کرده و نمیتونه نفس بکشه..

احساس خفگی میکرد..

احساس نا امیدی..

احساس عقب افتادن از مسیر اصلی زندگی..

احساس می کرد دوست داره برای یک نفر حرف بزنه اما اون یک نفر را پیدا نمی کرد..

احساس می کرد میخواد فریادبزنه اما توی قفسه و نمیتونه...

احساس می کرد اونی که میخواد نیست...

از همه نا امید شده بود،حتی خدا!

خدایی که همیشه یادش می کرد و خودش رو در دامان او می دید...

احساس می کرد یک بغض بزرگ توی گلوشه که اصلا باز شدنی نیست..

از جاش بلند شد..

به آسمو ن خیره شده بود..

با تمام وجود فریاد زد:من خسته شدم!

کجایی خدا؟کجایی حال و روز من رو بببینی؟

کجایی درد من رو دوا کنی؟؟

کجایی ببینی چه سختی هایی دارم میکشم؟؟

کجایی به فریادم برسی.؟؟

ای آدم ها!!

من احساس پوچی میکنم..

احساس نا امیدی میکنم..

احساس بدختی میکنم..

احساس میکنم هیچیکی رو ندارم..

بعد از اینکه فریاد هاش رو زد،احساس کرد دیگه صدایی نمونده که از حنجره خسته اش خارج بشه،آروم تو دلش گفت:

من حتی لیاقت شنیدن یک فحش و ناله و نفرین رو هم نداشتم..

اگه آره حداقل یک نفر به من اعتراض می رکد..

خودش رو مچاله کرد و همون جا خوابید..

صبح که بلند شد،دیگه خبری ازا ون همه مشکلات و دغدغه ها نبود.

دیگه خبری از اون همه نا امیدی نبود..

دیگه خبری از اون دنیای تیره و تار نبود..

چشماش رو که خوب باز کرد دید،دورو برش پر از آدمه..

پر از آدم های جورو واجور..

پر از آدم هایی که در رفت و آمد بودند..

دلش خواست با یکیشون حرف بزنه..اما دید نمیتونه..

آخه مرده بود....

با خودش مرور کرد..

آها یادم اومد..

وقتی توی اون سرمای سیاه،خودم رو مچاله کردم و خوابیدم،احساس کردم قلبم میخواد از جاش دربیاد..

احساس کردم دارم خفه میشم..

ولی خوابیدم..

بهش اهمیت ندادم...

همینه..

من مردم...


جدایی

حدود دو سال بود که با هم در ارتباط بودیم..

واقعا عاشق همدیگه بودیم..

یک روز سرد بارونی اومد گفت:ببین !من خیلی فکر کردم.ما به درد هم نمیخوریم.

از آشناییت خوشحال شدم.

گذاشت و رفت..

بدون اینکه حتی بخواد نظر من رو بدونه..

با بی شرمی تمام تو چشمام نگاه میکرد..

ادامه مطلب ...

او...

به نام تنها نگارگر روزهای زیبای هستی


پشت میزش نشسته بود . داشت فکر میکرد..به اینکه کجای کارش ایراد داره..داشت به یک

موسیقی گوش میداد..او فکر میکرد یک جای کار داره میلنگه..با خودش گفت بهتره بشینم و

درست فکر کنم..به اینکه من کی هستم؟؟من چی هستم؟؟اصلا درام چی کار میکنم..

با خودش سوال های زیادی زمزمه کرد..با خودش گفت:تو هیچ وقت دنبال رویاهات نرفتی..تو هیچ وقت دنبال آرزوهات نرفتی.. همیشه از حرکت ترسیدی..تو همیشه ازخودت بودن ترسیدی..تو همیشه به این فکر کردی که نکنه کسی دیگه بهت محل نذاره..نکنه دیگه کسی بهت نگاه نکنه..

او با این تفکرات داشت خودشرو محک میزد..کم کم فهمید خودش هم خودش رو قبول نداره..کم کم داشت به اینکه تو این چندین سالی که از خدا عمر گرفته،هیچ کار مفیدی نکرده،مطمئن میشد..

به ناگاه زمزمه ای در دلش گفت:بدون که من همیشه با توام..بدون من همیشه دوست دارم موفق باشی..

حتی اگر تموم آدمای دنیا بهت پشت کنن من با توام..

او از اون لاک تنهایی که برای خودش ساخته بود بیرون اومد..تصمیم گرفت تغییر کنه..تصمیم گرفت دنبال آرزوهاش بره..

او کسی است که تصمیم گرفت برای همیشه زندگی خودش رو تغییر بده..

او تصمیم گرفت آنی باشد که دوست دارد..او تصمیم گرفت به چیزهایی بیاندیشد که دوست دارد..او تصمیم گرفت زندگی اش را طوری رقم بزند که میخواهد..

او تصمیم گرفت..او برای زندگی خودش تصمیم گرفت..

او اندیشید...امیدوار شد....تصمیم گرفت..

او تصمیم گرفت یک بار و برای همیشه تغییر کند..