قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

انگار نه انگار..

به نام آفریننده رمضان..

داشتم میرفتم کلاس زبان ،صبح اول صبح،یه مرده رو دیدم داشت همین طور سیگار میکشید.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


توی کلاس نشستم،دختره  همین طور میخنده و حرف میزنه و آب پرتغال میخوره.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


دارم میرم خونه،توی اتوبوس بچه بستنی دستش داره لیس میزنه.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


توی خیابون دارم راه میرم.دو تا زن گنده دارن اون طرف خیابون راه میرن.نفری یک بطری آب معدنی دستشونه دارن میخورن.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


خاله ام میگه:نشستم تو اتوبوس،از تشنگی گلوم چسبیده به هم.له له آب میزنم.زنه نشسته روبروم.یک بطری آب معدنی تگری در آورده داره قلپ قلپ میخوره.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


دارم میرم اون ور خیابون.یک پژویی از اون سر خیابون داره میاد.صدای ضبطش گوش فلک رو کر کرده.انگار نه انگار که ماه رمضونه...


میزنم کانال یک تا پنج.سریال هاش همه راجع به جن و پری و  فرشته و شیطونه.نه ماه رمضونی نه افطار و سحری نه صحبتی..انگار نه انگار که ماه رمضونه..


سه ساعت وایسادم تو ایستگاه منتظر اتوبوس.دارم از گرما هلاک میشم.دریغ از یه دونه اتوبوس.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


نشستیم سر سفره افطار تلویزیون روشنه.داره تبلیغ پوشک بزرگ سال ایزی لایف میکنه.افطار کوفتون میشه.انگار نه انگار که ماه رمضونه..


صدای اذان میاد.یعنی وقت افطاره.تلویزون روشنه داره اذان میگه.از اون طرف صدای در کردن توپ میاد.انگار توی دوره رضاشاهیم که با توپ در کردن وقت افطار را اعلام کنند.انگار نه انگار که ماه رمضونه..







صدای باد

به نام او که میخواهمش..


کاش می توانستم در باد فریاد بزنم...

فریادی که از سر بغضی است که نمیتوانم آن را فروببرم..
میخواهم در باد فریاد بزنم تا باد صدای من را به آسمانها و به گوش خدا برساند..
میخواهم صدایم را بشنود شاید به یاد روزهای قدیم،نوازشم کند..
شاید به خاطر محبتی که بینمان بوده،دستی بر سرم بکشد و آرامم کند..
شاید دلش برایم تنگ شده باشد و بخواهد دوباره به من عشق بورزد..

خدایا ..نمیدانی چه روزهایی را پشت سر میگذارم..
روزهایی که پر از نگرانی و پریشانی است..
روزهایی که میخواهم با کسی سخن بگویم اما گویا نمی یابم..
نمی یابم کسی را که بتواند مرا بفهمد و درک کند..
کسی که با تمام وجود دوستم بدارد و نخواهد مرا سرزنش کند..
کسی که قلبش با تمام وجود برای من باشد..
خدایا..
حال و روزم را میبینی..
دیگر بس است تنهایی..دیگر بس است چشم دوختن به دری که امیدی به باز شدنش نیست..
دیگر بس است خیره شدن به آسمانی که امیدی به بارش آن نیست..
خدایا..
تنها تو را دارم ..
شب های تار و روزهای تاریک زندگیم را به تو میسپارم..
از اینکه نمیتوانم در جاده پر پیچ وخم زندگی اندکی درست حرکت کنم،نالان و درمانده هستم..
از اینکه باید، نشانی راه درست را، از هر رهگذری که خودش هم نمیداند به دنبال چیست،بپرسم،در عذابم..
از اینکه باید هر روز بیدار شوم و به این فکر کنم برای کدام اشتباه نکرده ام مجازات خواهم شد، و برای کدام آرزوی محقق نشده ام افسوس خواهم خورد،در عذابم..
میدانی که چقدر دوست دارم،آغوش پر مهرت را بگشایی، تا این کودک از همه جا مانده بیاید و تو را در آغوش بگیرد..
از زندگی بی بار و توشه ای که برای خودش ساخته بگوید..
از پشیمانی روزهایی که به امید رسیدن به سراب آرزوهای رنگارنگ بی انتها،میدوید و هر چه تلاش می کرد نمیرسید،بگوید...
تمام لحظه های عمرم را برای شاد بودن،زندگی کرده ام..

حال که باد، صدای بغض بشکسته مرا برایت می آورد،فقط برای لحظه کوتاهی که شده،این دخترک سراپا دردمند را دریاب..
بیا و باری دیگر دستان پر مهرت را بر سر و روی خاکی و پر از محنت او بکش..
بگذار اندکی برایت در دل کند..
میخواهمت..بیشتر از همیشه..مرا دریاب..

شهید راه عقیده...او کجا و من کجا؟؟؟

به نام خدای مهربانی

هنوز هم نمیتوانم باور کنم...
مثل خواب می ماند..گویا برایم خیلی هضم این موضوع دشوار است..خوشا به حالش که رفت..تازه مسلمانی که در راه اعتقاداتش به دست دشمنان بی رحم اسلام کشته شد...او در کشوری خارجی،با ریشه ای ایرانی،و البته مسلمانی واقعی،در راه اعتقاداتش استقامت کرد و شهید شد..او،آنجا، در آن شرایط ،به فکر اسلام بود..من ،اینجا، در این شرایط، به فکر کم و زیاد شدن امکانات مادی و آزادی های خودم هستم..خوشا به حالت محیا...
چه عاشقانه به سوی معشوقت پر گشودی...
میدانی ما هستیم و راهت را ادامه خواهیم داد..
تو فقط 22 سال داشتی..
تو در آستانه ازدواج بودی..
آرزو های زیادی داشتی...
کاش میتوانستم اندکی مثل تو باشم..
یادت می آید میگفتی نمیدانی بخندی یا گریه کنی از اینکه تازه مسلمان شده ای؟؟
من به تو میگویم..
بخند که خدای بزرگ تو را در آغوش کشیده..
بخند که سعادتی نصیبت شده که آرزوی هر بچه مسلمانی است..
محیا جان..
شهادتت مبارک..
این روزها و شبها که سر سفره خداوند و انبیا و اولیا می نشینی،یادی هم از ما کن...

شادی روحش فاتحه+صلوات
پ.ن:هفته گذشته با خبر شدیم،یکی از هم سنگرهایمان در اینجا،که چند وقتی بود داشت افرادی را در کشور ایتالیا،به اسلام دعوت می کرد،توسط وها+بیون افراطی مورد حمله قرار گرفت.
این تصادف موجب شد وی مرگ مغزی شده و امیدی به زنده بودنش نباشد.
او ایرانی الاصل و تازه مسلمان شده بود.

من بازیگرم...او کارگردان و نویسنده و ناظر و....

به نام تنهاترین تنها..

گاهی اوقات فکر میکنم چرا زندگی باید با آدم اینطوری برخورد کنه.
چرا باید زندگی طوری باشه که آدم بخواد توش گریه کنه؟
گاهی فکر میکنی اونقدر بزرگی،اونقدر قدرت داری،اونقدر سرزنده و شادابی که بهتر از این نمیشه.
اما!!..
اما به خودت که میای میبینی خیلی افراد و چیزها دورت هستن که باهات ساز مخالف میزنن و از تو قوی ترن و تو فقط باید بشینی اونها رو تماشا کنی..
بشینی بخندی به تمام قدرت و شور و نشاطی که در وجودت به وجود اومده..
وقتی میبینی خیلی ها جوری فکر میکنن که درست نقطه مقابل فکر تو هست..
میبینی دنیا اونطور هام که فکر میکنی بر وفق مرادت نیست..
فکر میکنی دنیای قشنگی هست اما بعد میشنوی یک نفر دم جوب از گرسنگی مرده و دیگری ماشین 3 میلیاردی خریده..



با خودت میگی چرا باید اینطوری باشه؟
اون وقته که اگر ذره ای هم احساس قدرت در وجودت بود از بین میره..
به دورو بریا که میگی  بهت میگن برو بابا..تو برو مواظب باش کلاه خودت رو باد نبره..
اونوقت میفهمی که انسانیت هم داره کم کم از بین میره..همدلی و همدردی  هم داره از بین میره.
تو بهتره بشینی به این فکر کنی که جلوی حادثه را بگیر یتا این که باهاش مبارزه کنی..
بعد با خودت میگی چقدر بازیگر در این دنیا هست..یکی نقش فقیر رو داره..یکی نقش پولدار..یکی قاتله..یکی روحانی..یکی کودک کار..
بعد میشینی میگی قربونت برم خدا..خودت توی پشت صحنه ای و از همه چیز خبر داری..خودت کارگردانی و تهیه کننده و ..


ما کی هستیم..ماباید سعی کنیم به بهترین شکل نقشمون رو بازی کنیم..
به قول یکی:
در برابر سختی های زندگی مقاوم باش..
کارگردان همیشه سخت رتین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد..


عکس هایی از زندگی در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

شروع تازه

به نام خودش..

برای شروعی تازه خود را مهیا میکنم..

شاید بخواهم در آینده ای نه چندان دور شاهد تحولی باشم..

میخواهم تغییر بدم آنچه که نمیتوانستم..اگر بتوانم این نغییر را ایجاد کنم دیگر نگرانی نخواهم داشت..

خدایا خودت کمک کن..