قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

بیکار و علاف..!!

به نام خدای همه زیباییها..

من الان در دانشگاهم...

بیکارم اومدم سایت ببینم چه خبره..

تواوج بحث با یک بنده خدایی دیس کانکت شدم..عجب آدمی بودا...همون بهتر که دیس شد..

ولش کن!

امروز از ساعت ۱۰ اومدم..صبح هم سایت بودم..خواستم دوباره بیام ترسیدم آقا سایتی بندازتم بیرون..بگه دختر تو خجالت نمیکشی سرو تهت رو بزنن سایتی؟؟

چکارکنم خب..!جای تفریحی فقط سایته تو دانشگاه..

۵ کلاس مالی دارم..

استادش از اون استاد باحال هاست..

خیلی با نمکه..اونقدر از دستش میخندیم..

ولی خیلی زمانش دیره دیگه..خسته  وکوفته باید  بری بشینی سر کلاس مالی..

دیروز ی برگشته تو کلاس میگه بچه ها!میدونید شعارا تومصر چیه..؟

میگه:جنگ جنگ تا پیروزی..موشک بزن جا دیروزی..

کلاس رف رو هوا..همه ترکیدن از خنده..

خداییش خستگیمون در ر فت..

بریم ببینیم امروز چی میگه بخندیم..

گفتم بیکارم یه صفحم وب بنویسم..جهت رفع بیکاری و نرمش انگشتان دست..

چرا حرف هم دیگه رو نمیفهمیم؟؟

به نام تنها نقاش بی نظیر هستی

دیروز داشتم یکی از پستها که خودم ایجادش کرده بودم (البته به صورت غیر مستقیم چون حرفای من رو یک نفر دیگه آورده بود در یک پست جدا) نگاه میکردم.

دیدم وای!!

ما ها که ادعا میکنیم با هم یک هدف داریم و مثل هم فکر میکنیم پاش بیفته چقدر اختلاف نظر داریم و با هم دعوا میکنیم.

همه چیز از یک موضوع ساده شروع شد.اینکه ما داریم تو سایت فعالی میکنیم.بیرون هم یک گروه تشکیل بدیم.

هرکی یک نظری داشت.کار به دعوا کشید.

به نظرم حق با دو طرف بود.هم اونهایی که موافق اختلاط بودند و هم اونهایی که مخالف بودند.منظورم از اختلاط اینه که خانم هاو آقایون تو گروه با هم کار کنن.

افراد مخالف میگفتن چرا با ما مثل بچه ها رفتار میکنید.انگار که هیچی حالیمون نیست.

افراد مخالف هم یکمی نقش بابابزرگی گرفته بودن و از خاطراتشون و تجربیاتشون میگفتن.از اینکه این کار هر قدر هم هدفش مقدس باشه باز هم وسط راه به گناه کشیده میشه.

راست هم میگفتن.

ولی من به افراد موافق اختلاط حق میدم.چون بعضی از جبهه اون وری یعنی با تجربه ها اونقدر از موضع بالا برخورد میکردن که انگار چه خبره.

ولی در کل بحث جمع شد و فعلا آتش بسه.تا ببینیم کی دوباره میره بحث رو ادامه بده.

یک نفر هست توی تالار که اطلاعاتش خیلی بالاست ولی نمیتونه خوب اون اطلاعات رو منتقل کنه.

بییشتر اوقات موجب رنجش افراد میشه.

مثلا خود من خیلی از دستش شاکی شدم.در بیشتر مواقع.ولی محترمانه جوابش رو دادم.ولی بقیه که اینطوری نیستن.بهشون برمیخوره.

خلاصه اینکه نصف بحث دیروز درمورد اون آقا بود.بچه های جوونتر میگفتن یه جوری حرف میزنه که انگاری خیلی میدونه و ما خنگیم.انصافا راست هم میگفتن.من خودم اگر ببینم کسی اشتباهی میکنه یا مطلب اشتباهی میگه از طریق پیام خصوصی بهش میگم.تو جمع ضایعش نمیکنم.اما اون آقا مثل اینکه هنر انتقال مفاهیم رو نمیدونه.خیلی میدونه ها ولی بلد نیست درست بده بیرون.

اینم از دعواهای این چند وقته ما.

(خدایی بعضی وقتا از دستش دیوونه میشم.ولی چون مدیره سایته نمیشه بهش چیزی گفت)

زنگ اس ام اس پر درد سر..!

به نام خدای هرآنچه فکرش را بکنی...

یک استاد داریم خیلی بانمکه..

ما بهش میگیم فُسیل !آخه 83 یا بیشتر سن داره.قدش متوسطه..یکم خمیده است..ولی چشماش آبی و خیلی خوشگله. عینک میزنه..سرش هم ریخته و فقط چندتا شیوید پشت سرش باقی مونده...پوستش هم خیلی صاف و شفافه..دخترا ترم پیش میگفتن بریم بپرسیم استاد رمز موفقیتت در داشتن این پوست خوب چیه؟؟..ترم پیش که یک جلسه غیبت کرد بچه ها میگفتن:اونقدر در مورد پوست و چشمای استاد حرف زدید تا چشمش کردید ها! 

 

.یادمه ترم پیش میومد از خاطراتش میگفت از اون ور آب..آخه بیشتر کشورهای اروپایی رو رفته..خارج درس خونده..به ما میگفت: ((ما 60،50!سال پیش که دانشجو بودیم،استاد 2 تا سوال میداد میگفت از بین این دو یکی رو جواب بدید..!ما اینطوری امتحان میدادیم..))

خیلی باحاله..

سه شنبه اولین جلسه ترم 6 بود..

ما همه به خاطر نمرات مالی دپ زده بودیم و حالمون اصلا خوب نبود..به فکر زدن نامه به استاد بودیم..اینکه نمرات رو روی نمودار ببره..

 بعد یکهو استاد  رو دیدیم...اول که سرک کشید تو کلاس گفت: ((پسرا نیومدن؟))ما گفتیم: نه استاد بیا تو..!

بعد اومد تو گفت: ((اینجا دانشگاه الزهرا است..چون پسری توش نیس..همه دخترن))

بعد یه پسر ه اومد تو اونوقت استاد گفت: ((آها!حالا شد دانشگاه......))

از همون ابتدای کلاس استاد شروع کرد به درس دادن که یکهو زنگ اس ام اس اومد..

ما گفتیم حتما طرف حواسش نبوده..

بعد از 5 دقیقه دوباره اون صدا اومد..

گفتیم شاید هنوز نفهمیده..

خلاصه ما هر 5 دقیقه یک بار صدای زنگ رو میشنیدیم  واستا داصلا عین خیالش نبود و هی درس میداد..بچه هاقاطی کرده بودن و میگفتن: بابا مال کیه..خاموش کن دیگه..

وسطای ساعت یکهو دیدیم صدای زنگ تلفنهای صد قرن پیش میاد و یک صدایی بینش میگه هلو هانی...

نگو تلفن استاده...!!

گوشی روبرداشت..خانومش پشت تلفن بود و بهش میگفت : ((کی میای خونه..))

اونم گفت : ((تا 12 یا 1 کلاسام تموم میشه..))

گوشی ر وقطع کرد و گفت : ((ای بابا!صداش رو قطع نکردم..رئیس اصلی بودا..!))

خلاصه ما تا انتهای کلاس هر 5 دقیقه یکبار صدای اون زنگ رو میشنیدیم..

اخر کلاس استاد گفت: ((بچه ها!صورت حساب کلاس چی شد؟))

منظورش لیست حضور و غیاب بود که بچه ها باید پر میکردن..!

بعد ادامه داد: ((بچه ها !تقویم مجانی سال نود که هنوز نیومده بگیریم و لی این طور که من دیدم تا آخر ترم ما تعطیلی نداریم..هر سه شنبه باید بیایم دانشگاه..! باز روزهای خوب رو خودشون برداشتن..هی تعطیلی بخوره بهشون..)).منظورش مسئولین آموزش بود..

آخر کلاس هم امر مشتبه شد که صدای زنگ گوشی استاد بوده...!!

اینم از ماجرای ما و یک ساعت و نیم صدای زنگ اس ام اس...!