قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

قلم مجازی..

خودش میره..قلم را میگم...

دانشگاه عزیزم!!

بنام آفریننده ماه و مهر

امروز رفته بودم دانشگاه..هم یک نامه داشتم که باید میگرفتم و هم اینکه میخواستم برم سایت..

تا ساعت 2  ونیم اونجا بودم..وقتی خواستم برگردم رفتم سر قبور شهدا!!

آخه ما تو دانشگاهمون شهید گمنام داریم..

میدونید چه حالی داشتم..بغض گلوم رو گرفته بود

..با اینکه دوترم دیگه دارم در این دانشگاه و لی احساس میکردم چقدر دلم براش تنگ شده..اشک تو چشمام جمع شد..به شهدا گفتم نمیدونم نظر شماهاست که من اینقدر به دانشگام وابسته شدم یا چی؟؟

آخه هنوز 6 ماه نشده این شهدا قدم رو چشممون گذاشتن و اومدن..

در راه برگشت همش بغض تو گلوم بود..واقعا نمیدونم چرا!!

صبح که داشتم از خونه میومدم بیرون بابام گفت واسه چی داری میری دانشگاه..

میدونید چی گفتم؟

گفتم دلم براش تنگ شده..

نمیدونم فقط من این جوری هستم یا دیگران هم همین حس رو نسبت به دانشگاهشون دارن؟؟

من که از الان ماتم گرفتم چطوری میخوام فارغ التحصیل بشم؟؟

به دوستام میگم من میخوام ارشد رو هم اینجا بخونم میگن:وا!!دیوونه شدی؟؟

اینجا چی داره؟؟

ماهمه میخوایم فرار کنیم از اینجا..

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 3 بهمن 1389 ساعت 21:50

سلام
خوبی عزیزم.
شناختی؟

چقدر خوبه که یه راهی برای خالی کردن دلت پیدا کردی.
ولی ظاهرا دل پر دردی داری.

سعی کن با توکل به خدا به جنگ مشکلات بری.

موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد